هرجا، هر مراسمی، هر مناسبتی می رفتیم، مسعود این شعر رو میخوند. الکی هم نمی خوند. خیلی هم باحال می خوند. می خوند و زار زار گریه می کرد. ولی من نه میتونستم درکش کنم و نه می تونستم با این شعر ارتباط بر قرار کنم. فقط به حالی که داشت غبطه می خوردم.
این روزها خوب حال مسعود رو می فهمم. بدون این که متوجه بشم، منم این شعر رو زمزمه می کنم ....
صبا گو آن امیر کاروان را
مراعاتی کند این ناتوان را
که ره دور است و باریک است و تاریک
به دوشم می کشم بار گران را
""راستی احساس عجیبی است این
احساس ماندگاری تو و رفتن همرهان. احساس تنهایی و غربت. من این احساس را
از روزهای دوری که با قطار سفر می کردیم و بچه های ساده ای بودیم، به یاد
دارم. شنیده بودیم که قطار توقف نمی کند، وشنیده بودیم که چقدر در راه
مانده اند، و چه رنج ها که کشیده اند. این بود که هر صدایی را سوت قطار
خیال می کردیم و مداممان چشم بر علامت ها وآدم ها بود که نمانیم. این احساس
را باید در خود زنده کنیم. امروزی که مانده ایم و اهل دل رفته اند. امروزی
که کاروان شتاب گرفته و یاران با سر دویده اند.
به یاران کی رسیم؛ هیهات؛ هیهات.
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
چه کنی، ره ز که پرسی،چه کنی، چون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی""
از کتاب صراط_ استاد عین صاد