"سلام
جمعی که خدمت شما رسیده است، هم دانشکده ای های آقامسعود شما هستند. شرمنده ایم که دیر آمده ایم ولی بالاخره آمده ایم. نیامده ایم که ما حرف بزنیم. اصلا حرفی برای گفتن نداریم که بزنیم. اینجا آمده ایم تا یاد بگیریم بجای حرف زدن کار کنیم، کار درست انجام بدهیم. ادعا نداریم همیشه به یاد آقامسعودها بوده ایم ولی گاهی از آن ها یادی می کنیم و هستی خود را مدیون آن ها می دانیم"
چند دقیقه قبل از رسیدن متوجه می شوم که من باید بحث را شروع کنم و این ها جملاتی است که سعی می کنم به یاد داشته باشم ...
مثل همیشه همه چیز منظم و مرتب تحت نظر آقاصالح پیش می رفت. تقریبا سرِ وقت حاضر شده بودیم. جعبه ی شیرینی ای و کادویی تهیه شده بود. مسافت تا ایستگاه مترو را پیاده رفتیم. کاملا مواظب بودیم جعبه شیرینی خیلی آسیب نبیند. بعد از مترو هم اندکی پیاده روی داشتیم. کمی دنبال آدرس گشتیم. یکی دو بار کوچه موسوی مطلق را بالا پایین کردیم، با تماس محسن آدرس را پیدا کردیم. منزل هم دانشکده ای ما پلاک 2 در کوچه ی 8 متری و بن بست قرار داشت. ناگهان همه یکه خوردیم. خشکمان زد. بعضی از بچه ها گفتند: گویا برای همه جا نیست. بهتر است همه نرویم. یکی از بچه ها گفت اتفاقا بهتر، همه برویم. درب منزل هم دانشکده ای باز بود. به استقبال مان آمدند ...
جملاتی که آماده کرده بودم را گفتم. سکوت پدرِ هم دانشکده ای خیلی حرف داشت. به زبان بی زبانی می گفت خودت باش. ساده باش، اینجا همه کس و همه چیز ساده اند. خودشان اند. مگر نمی بینی. منزل و درب و پنجره و فرش و منِ پدر هم دانشکده ای و این مادرش، همه و همه مثل خودش ساده و بی ریاییم. مگر عکس هایش را نمی بینی. اصلا ساده و بی ریا ارزشمندترین چیزمان را داده ایم و هیچ چیز مادی هم نگرفته ایم ...
مادر هم دانشکده ای بعد از پدر شروع کرد. بغض می کرد و از قد و بالای هم دانشکده ای ما می گفت. از ارادت هم دانشکده ای ما به امام که هنوز آقا خطابش می کرد. از این که تمام زندگی اش بود. از رضایت خودش می گفت، می گفت نه موقع اعزامش و نه بعد از رفتنش لحظه ای ناراضی نبودم. از شب رفتنش می گفت. از به خواب آمدنش می گفت. از پرچمی که در دستش دیده بود و در عالم خواب از او شنیده بود که باید آن را در جای اصلی اش نصب کند. از پاسدارهایی که خبر رفتنش را آورده بودند در حالی که او پیشاپیش خبر داشت ...
سر بچه ها پایین بود، شک ندارم که تک تک بچه ها حس مرا داشتند، گویی مادر همه ی ما از خاطرات برادری که ندیده بودیم، می گفت. شرمنده بودیم و جز شرمندگی حرفی برای گفتن نداشتیم. مادرمان تمام داشته ها و آرزوهایش را داده بود. لحظه ای از آن چه داده بود و از هیچی که نگرفته بود ناراضی نبود و دم به دم شکر خدا می کرد. خانه را مانند روزی که وداع کرده بود، ساده و صمیمی نگه داشته بود و هنوز در گوشه گوشه ی این خانه لبخندهای برادرمان را می دید و با آن زندگی می کرد ...
این پدر و مادر هم دانشکده ای و این منزل شان عالی بودند. آقامسعود جاوید زاده، دانشجوی سالِ آخر مهندسی مکانیک دانشکده فنی دانشگاه تهران که 8 سال با لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله هم جنگ را درک کرده بود و هم لبنان را و سرانجام، در آخرین حملات عراق در سال 67، در شلمچه پر کشیده بود ...
در این شلوغی های تهران هنوز این خانه های بهشتی وجود دارند ...
برای گذشته ای که خدمت شان نرسیده ایم نمی دانم خدا با ما چه می کند، امیدوارم از این به بعد تا دیر نشده قدرشان را بدانیم ...